ایستگاه آخر
هنوز هم صدایش در گوشم است که میگفت: «از کلاس من برو بیرون. دیگر هیچوقت اینجا نبینمت. برو و برای خودت شعر بگو.» از این حرفش خیلی ناراحت شدم. راستش خیلی بهم برخورد. میان ازدحام خودم را جا میدهم و از میانشان رد میشوم. به خیابانی خلوت میرسم. سردم است. دستانم را درون جیبم میکنم. زمین خیساست و بوی نم میآید. بوی نم را دوست دارم. آرامآرام پلههای پل هوایی را بالا میروم. زنی از کنارم رد میشود. چادرش را با دندان گرفته. در یک دستش کیسه پلاستیکی است و با دست دیگر دست دختر کوچکش را گرفته. دخترش گریه میکند و سعی میکند تا دستش را از دست مادرش بیرون بکشد و خودش راه برود. همیشه از پلهها خوشم میآمد. بالا رفتن از آن را خیلی دوست دارم. همیشه با خودم میگویم کاش درختی بود بلندتر از همه ساختمانها و آپارتمانهای شهر. درختی که همه درختها در برابرش درخت کوچکی باشند. درختی که کبوترها و گنجشکها روی آن لانه داشته باشند. من هم از آن بالا بروم و به شهر و چراغهای روشن آن در شب نگاه کنم. از روی پل هوایی به آسمان نگاه میکنم. انگار که دلش گرفته و میخواهد دلش را تهی کند از غمهای بیپایان، از دودها و... به راهم ادامه میدهم. به خیابان میرسم. صدای خشخش برگها را زیر پایم میشنوم. دوست دارم آنقدر به آسمان نزدیک باشم که ماه را بو کنم و در آغوش بگیرم و با لحافی از ابر روی آن به خواب بروم. صدای بوق ماشینی مرا به خودم میآورد. خودم را میچپانم توی اتوبوس. روی صندلی مینشینم. دستی بر شانهام مینشیند. پیرزنی با صدایی آرام میگوید: «دخترم جایت را به من میدهی؟» فوراً بلند می شوم و میگویم: «بفرمایید مادرجان.» پیرزن برایم دعا میکند. سرم را به میله تکیه میدهم. اتوبوس راه میافتد. به یاد حرفش میافتم: «به جای شعر گفتن و نقاشی کشیدن که به درد هیچکسی نمیخورد، برو درست را بخوان، شاید دکتر و مهندس بشوی.»
تصویرگری : سارا مرادی ، خبرنگار افتخاری، اسلام آباد غرب
با خودم میگویم:« اگر همه آدمها دکتر و مهندس بشوند، پس کی شاعر شود، نقاش شود، معلم شود، نانوا شود، رفتگر شود و خیلی شغلهای دیگر که اگر نباشند کار خیلی از آدمها، حتی همین دکتر و مهندسها هم میماند. من که تصمیم خودم را گرفتهام. میخواهم شاعر بشوم.» کتاب شعر سهراب سپهری را از کیفم بیرون میآورم. صفحهای را باز میکنم: «روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگها نور خواهم ریخت و صدا در خواهم داد: ای سبدهاتان پرخواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید...» سرم را بر میگردانم. اتوبوس خالی است. راننده میگوید: «ایستگاه آخر است.» پیاده میشوم. در ذهنم کلمه «ایستگاه آخر» میچرخد. کتاب شعر را در کیفم میگذارم. باران نمنم میبارد. به کوچه باریکی میپیچم. باران تندتر شده. باخودم میگویم: «میآیی به یاد کودکی تا ته کوچه با هم مسابقه بدهیم؟» و شروع میکنم به دویدن. به در خانه که میرسم خیس خیسم. نفس نفسزنان میگویم: «زندگی توقف کرد در ایستگاه آخر. باز هم یک شعر دیگر!»
لیلا عبداللهی، خبرنگار افتخاری از خرمآباد
قاصدک
میگویند: زیر باران دعا کن. دعایت قبول میشود!
من زیر باران ایستادهام، ولی نه برای دعا کردن. میخواهم با قطرههای باران دلم را بشویم از هرچه کینه و غصه.
مادرم داد میزند: «اونقدر زیر بارون واینسا. سرما میخوریها!»
اما من دوست دارم اینقدر بایستم تا احساس سبکی کنم...
***
زیر پتو دارم میلرزم، اما واقعاً سبکم! آنقدر سبک که دوست دارم مثل قاصدک بروم به سمت آسمان و دعاهایم را به خدا برسانم.
سیده زهرا جمالی، خبرنگار جوان از تهران
تصویرگری : شادان تقی زاده ، خبرنگار افتخاری، تهران
داستان خاص
بعضی داستانها، خاص یک جامعه و فرهنگ هستند. این داستانها اگر در جامعهای که فرهنگ دیگری دارد خوانده شوند، شاید بیمعنی به نظر برسند. « قاصدک» را هم باید از
این گونه داستانها دانست. این داستان در ذهنیتی قابل فهم است که درک دیگری از باران داشته باشد. باران در بعضی از فرهنگها نشانه رحمت الهی و پیونددهنده زمین و آسمان است. راوی هرچند با شستن خود زیر باران، سرما را به جان میخرد، اما این کار به او احساس سبکی و پیوند خوردن با آسمان را میدهد. انتخاب اسم برای داستان هوشمندانه است. اگرچه قاصدکی در داستان وجود ندارد؛ اما یادآور سبکی و رهایی است.
در آرزوی رسیدن
پسرک مثل هر روز به کانون آمد و به طرف میزی رفت که کتاب مورد علاقهاش روی آن بود. مدتی زیر و رویش کرد و دست توی جیبهای خالیاش کرد.
پسرک هر روز شاهد کم شدن کتاب بود. باید کاری میکرد.
روز اول، اولین فصل از کتاب را خواند. دومین روز، کشمکش داستان بیشتر شد و بدون اینکه متوجه گذشت زمان بشود، تا فصل چهارم پیش رفت. ادامه را گذاشت برای بعد از استراحتی کوتاه. دید مربی به او خیره شده است. رفت و ادامه را برای فردا گذاشت.
فردای آن روز، وقتی پسرک دوباره به کانون آمد، از جلو در بیشتر نتوانست برود.مربی و یک نفر دیگر داشتند نمایشگاه را جمع میکردند.
تیمور قادری، خبرنگار جوان از کامیاران